وَ اسْتَعینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاة [بقره 43]
کمک بگیرید از صبر و نماز
خداوند که خالق ما است و از اسرار درون ما آگاه، می داند در مشکلات ،ما باید چه کنیم ؛ می فرماید از صبر و نماز کمک بگیرید.
داستانک:
ابو على سینا، حکیم ایرانى ، که باعث افتخار مشرق زمین است ، در این باره نیز چنین گفته است :
هر گاه در مسئله اى از مسائل ، به مشکلى برخورد مى کردم و در حل آن حیران مى شدم ، وضو مى گرفتم و به مسجد جامع شهر مى رفتم ، دو رکعت نماز به جا مى آوردم و از خالق بى همتاى دانا و توانا استمداد مى کردم ، پس از نماز و بیرون آمدن از مسجد به نحوى به من الهام مى شد و آن مشکل به آسانى برایم حل مى گردید.
همچنین درباره ملا صداراى شیرازى ، آن عارف و فیلسوف اسلامى (صاحب اسفار) گفته شده است : زمانى که ایشان در کهک قم مشغول مطالعه و نوشتن فلسفه بود اگر مشکل و معمایى برایش پیش مى آمد فورا به شهر مقدس قم حرکت کرده و در حرم حضرت معصومه علیها السلام بعد از زیارت آن بانو، دو رکعت نماز مى خواند و به واسطه آن ، مشکل خود را حل مى کرد و همان نماز کلید حل مشکل او مى شد.
[منبع: سجاده عشق ؛ نوشته نعمت الله صالحی حاجی آبادی ؛ بخش هفتم]
شوخی :
اما بعضی از مردم در مشکلات می گویند : استعینوا بالموسیقی و السیگار
در مشکلات به جای آنکه از نماز و صبر کمک بگیرند از موسیقی و سیگار و ... برای آرامش و دیگر مسایل کمک می گیرند
صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت .
نمازگزاران ، همه او را شناختند؛
پس ، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید . پذیرفت .
نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست .
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم !هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخاست .
گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد!
باز کسى برنخاست .
گفت : شگفتا از ما که به ماندن اطمینان نداریم؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستیم
از مسافرت برگشت وقتی به خانه رسید فهمید که خانه و مغازه اش آتش گرفته و همه کالا های گران بهایش سوخته و خاکستر شده اند و خسارت بزرکی به او وارد شده است .
فکر می کنید او چه کرد؟!
آیا خدا را مقصر دانست و ملامت کرد؟ آیا نا امید و افسرده شد؟ و یا اشک ریخت ؟ او با لبخندی که بر لب داشت و دلی که سرشار از ایمان بود سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
ایمانی که این گونه اثرات دارد به چه معنایی می باشد؟
ایمان آن باور درونى است که هر شخص مؤمنى نسبت به خدا و معاد و نبوّت پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله دارد، همان گونه که در روایتی از امام رضا علیه السلام ایمان این گونه تعریف شده است: ایمان پیمانى قلبى است و تلفّظ زبانى و عمل با اعضا و جوارح«1»
بله زمانی ما می توانیم جهان را زیبا کنیم و پیام دوستی و محبت و عشق و از خودگذشتگی و آرامش و آسایش را به صورت عملی در جهان اجرا کنیم که دارای ایمان و عقیده محکم و استواری باشیم چون این ایمان به خدا است که انسان را به سوی اعمال زیبا و دوست داشتنی حرکت می دهد همان گونه که در روایتی از امام علی علیه السلام این گونه روایت شده است که حضرت فرمودند: ایمان و عمل همزاد یکدیگر و دو قلو هستند و همچون دو رفیقى هستند که از یکدیگر جدا نمى شوند«2»
بنابراین معنى ندارد که انسان ایمان داشته باشد؛ ولى به دنبال آن عمل نباشد. اگر ایمان در پى خود عمل به همراه نداشته باشد، باید در آن ایمان شک و تردید کرد!
شخصى، که رابطه ایمان و عمل را نمى دانست، خدمت امام صادق علیه السلام رسید و از آن حضرت پرسید: آیا ایمان ترکیبى از عقیده و عمل است، یا تنها عقیده است و اعمال جزء ایمان محسوب نمىشود؟ امام در جواب فرمود:ایمان تمامش عمل است نه این که شاخه اى از آن عمل باشد.
پس اگر کسانی هستند که ادعای ایمان به خدا را دارند ولی اعمالشان خداپسند نیست باید در ایمانشان تجدید نظر کنند.
منابع:
1:الإِیمانُ عَقْدٌ بِالْقَلْبِ وَ لَفْظٌ بِاللِّسانِ وَ عَمَلٌ بِالْجَوارِح « میزان الحکمه، حدیث شماره 1263.»
2: «الْایمانُ وَ الْعَمَلُ اخَوانِ تَوْأمانِ وَ رَفیقانِ لایَفْتَرِقان « غرر الحکم، جلد 2، صفحه 136، حدیث 2094»
3: الا تُخْبِرُنى عَنِ الْایمانِ، أقَوْلٌ هُوَ وَ عَمَلٌ، امْ قَوْلٌ بِلا عَمَلٍ؟ فقال علیه السلام الْایمانُ عَمَلٌ کُلُّه « سفینة البحار، جلد اوّل، صفحه 152.»
![IMAGE634266213426250000.jpg](http://sangariha.com/i/attachments/1/1381513237666161_large.jpg)
برادران یوسف وقتی میخواستند یوسف را به چاه بیفکنند یوسف لبخندی زد. یهودا پرسید : چرا میخندی ؟ اینجا که جای خنده نیست !
یوسف گفت : روزی در فکر بودم چگونه کسی میتواند به من اظهار دشمنی کند با اینکه برادران نیرومندی دارم !
اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد تا بدانم که
"نباید به هیچ بنده ای تکیه کرد"…
![](http://upload.tehran98.com/upme/uploads/46b0086761eaa5541.jpg)
بچه ام کوچولو بود، از من بیسکویت خواست.گفتم: امروز مى خرم.
وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم. بچه دوید جلو و پرسید: بابا بیسکویت کو؟
گفتم: یادم رفت!!!
بچه تازه به زبان آمده بود، گفت: بابا بَده، بابا بَده.
بچه را بغل کردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم.
گفت: بیسکویت کو؟
دانستم که دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد.
چگونه ما میگوئیم خدا و رسول و اهل بیت او را دوست داریم، ولى در عمل کوتاهى میکنیم؟
یکی از علماء از کربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف کرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند، همه را سارقین غارت نمودند.
آن عالم می گوید : « من کتابی داشتم که سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً کتاب یاد شده نیز به سرقت رفت، به ناچار به یکی از سارقین گفتم من کتابی در میان اموالم داشتم که شما آن را به غارت برده اید و اگر ممکن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد».
آن شخص گفت: « ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم کتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم ».
گفتم: « رئیس شما کجا است ».
گفت: « پشت این کوه جایگاه او است » .
لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم که رئیس دزدها نماز می خواند. موقعی که از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:
« این عالم یک کتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازهی شما نخواستیم بدهیم ».
من به رئیس دزدها گفتم: « اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز کجا؟ دزدی کجا؟ ».
گفت: « درست است که من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی که هست، انسان نباید رابطهی خود را با خدا به کلّی قطع کند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلکه باید یک راه آشتی را باقی گذارد. حالا که شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم ».
و دستور داد همین کار را کردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.
پس از مدّتی که به کربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم که با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می کرد. وقتی که مرا دید شناخت و گفت:
« مرا می شناسی؟ »
گفتم: « آری! »
گفت: « چون نماز را ترک نکردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر که را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اکنون توفیق توبه و زیارت پیدا کردهام .
میگوید: «خدا را نمیشود دید، در صورتی که خدا موجود است.» من میگویم: «چگونه میشود یک چیزی موجود باشد؛ ولی نتوان آن را دید؟»
در این موقع، بهلول عاقل که نزدیک درس ایستاده بود، کلوخی را از زمین برداشت و به سوی او پرتاب کرد
بهلول گفت: «آیا میتوانی آن درد و آزردگی را نشان بدهی.» او گفت: «مگر میشود درد را نشان داد.»