در بصره امیری بود و روزی در باغ خود چشمش به زن باغبان افتاد و آن زن بسیار با عفت و پاکدامن بود.
امیر باغبان را برای کاری بیرون فرستاد و به زن گفت: برو درها را ببند.
زن رفت و برگشت و گفت: همه ی درها را بستم غیر از یک در که نمی شود بست.
امیر گفت: آن کدام در است؟
زن گفت: دری که میان تو و پرورگار توست و با هیچ سعی و تلاشی بسته نمی شود .
امیر وقتی این سخن را شنید استغفار کرد و از کار خود توبه کرد!!
ابلیس بر حضرت عیسی (علیه السلام} آشکار شد و گفت:
تو نبودی که می گفتی جز آنچه خدا مقرّرت کرده است بر تو نرسد ؟
فرمود : بلی .
گفت : پس خویشتن را از قله این کوه فرو انداز اگر مقرّرت باشد که به سلامت مانی !
فرمود : خداوند را رسد که بندگان را آزماید نه بندگان را که خداوند را آزمایند !
به آقای کوثری گفتند:
آقا روضه نخوان قلب امام ناراحت است،
میخواست بلند شود برود ، حضرت امام فرمودند:
آقای کوثری روضه نخواندی،
گفت حالا بعداً انشاءالله
چرا؟ مگر شما نیامدی روضه بخوانی؟
گفت چرا آمدم ولی گفتند حالا قلب شما ناراحت است،
فرمود آقای کوثری روضه بخوان
روضه زنگ دلِ من است
حرکت قلبِ من است،
میخواهی قلبم از کار بیافتد؟
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"
گفتند :
حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است
و این آب فایده ای ندارد
گفت :
…شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،
اما آن هنگام که خداوند می پرسد :
زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم :
هر آنچه از من بر می آمد !!!!!
در بصره امیری بود و روزی در باغ خود چشمش به زن باغبان افتاد و آن زن بسیار با عفت و پاکدامن بود.
امیر باغبان را برای کاری بیرون فرستاد و به زن گفت: برو درها را ببند.
زن رفت و برگشت و گفت: همه ی درها را بستم غیر از یک در که نمی شود بست.
امیر گفت: آن کدام در است؟
زن گفت: دری که میان تو و پرورگار توست و با هیچ سعی و تلاشی بسته نمی شود .
امیر وقتی این سخن را شنید استغفار کرد و از کار خود توبه کرد!!
امان نامه از آتش جهنم توسط حضرت رضا علیه السلام

کاروانی از سرخس به قصد زیارت امام رضا علیه السلام راه افتاد. چاووشی خوانها شروع کردند به چاووشی خواندن.
پیرمرد نابینائی کنار جمعیت ایستاده بود . وقتی فهمید کاروان به سوی مشهد می رود، شروع کرد به گریه کردن . گفتند : چرا گریه می کنی ؟ گفت : دوست دارم تا همراه این کاروان به زیارت مولایم بروم.
با رئیس کاروان صحبت کردند و قبول کرد تا پیرمرد نابینا را همراه خود ببرند.
کاروان حرکت کرد و به مشهد آمدند و زیارت کردند و برگشتند.
در راه برگشت ، در اولین کاروانسرائی که استراحت داشتند چند تن از جوانانی که در این کاروان بودند تصمیم گرفتند تا این پیرمرد نابینا را اذیت کنند.
هر کدام از آن جوانها کاغذ سفیدی در دست گرفتند و به پیرمرد نابینا گفتند : این کاغذها امان نامه آتش جهنم است که از طرف امام رضا علیه السلام در حرم به ما دادند . آیا به تو این امان نامه را دادند ؟
پیر مرد شروع کرد به گریه کردن و گفت : من چقدر روسیاهم که آقا به من امان نامه ندادند.
جوانها چون حالت غمزده آن پیرمرد را دیدند از کار خود پشیمان شدند و گفتند : ما دروغ گفتیم . خواستیم کمی با اذیت کردن تو بخندیم . اما پیرمرد قبول نکرد و بر گریه خود افزود.
هر کاری کردند ساکت نشد و باورش شد که همه اهل کاروان امان نامه گرفتند به جز او.
گفت : راه مشهد را نشانم دهید تا بروم و امان نامه بگیرم . هر کاری کردند نتوانستند سد ّ راه او شوند.
پیرمرد عصا زنان به طرف مشهد حرکت کرد. ساعتی نگذشت که برگشت در حالیکه کاغذ سبز رنگی در دست داشت.
اهل کاروان سوال کردند : چرا برگشتی ؟ گفت : مولای ما خیلی مهربان و رئوف است . وقتی گریه کنان به سوی مشهد می رفتم شنیدم صدائی که میگفت : نیازی نیست به مشهد بیائی . ما خودمان امان نامه ات را آوردیم.
وقتی به آن کاغذ سبز رنگ نگاه کردند ، دیدند نوشته است :
هذا امان ٌ من النار و انا علی ابن موسی الرضا ابن رسول الله
ماخذ : کتاب کرامات الرضویه نوشته حاج شیخ مهدی واعظ خراسانی
مردی نزد حکیمی رفت و پیش او از تنگدستیاش شکایت کرد.
حکیم از او پرسید: آیا دوست داشتی که نابینا بودی اما در عوض ده هزار درهم داشتی؟
مرد پاسخ داد: نه
آیا دوست داشتی گنگ و لال بودی اما در عوض ده هزار درهم داشتی؟
مرد پاسخ داد: نه
آیا دوست داشتی دو دست و پا نداشتی اما به جای آن ده هزار درهم داشتی؟
مرد پاسخ داد: نه
آیا خوب بود اگر دیوانه بودی و در عوض ده هزار درهم داشتی؟
مرد پاسخ داد: نه
حکیم گفت: آیا باز هم از مولا و پروردگارت شکایت میکنی در حالی که در عین فقر چهل هزار درهم داری؟
مرد پریشان خاطر دگرگون شد و خداوند را به جهت نعمتهایی که به او داده است شکر گفت.
