اندیشه کودک
کودکی اندیشیدکه:
خداچه می خورد؟!
چه می پوشد؟!
ودرکجا منزل دارد؟!
ندایی آمدکه:
اوغم بندگانش را می خورد
گناهانشان را می پوشد
ودرقلب شکسته آنان ساکن است...
یــــــاد خـــــــدا
نـــسیم دانه را از دوش مورچـــه انداخت.
مورچه دانه را دوبـــاره بر دوشش گذاشت
و به خــدا گفت:
اگر در این دنیا خودت را در جاده ی زندگی گم کنی،
در آن دنیا در می یابی ، که بر صراط مستقیم زندگی نکرده ای؛
در شلوغی های زندگی خودت را پیدا کن ...
مگذار این غبار تو را به دست غیر بسپارد
دستی ببر و " خودِ غبار گرفته ات " را از زمین بردار
دستی بر آن بکش و غبارش را بتکان
با گذشت اینهمه سال ،
باز درخشندگی اش متعجبت می کند.
خویش را پیدا کن ...
قبل از آنکه دیر شود
خیلی نمی خواهد دور بروی،
جایی همین نزدیکی ها را بگرد ...
مپندار که تنها عاشورائیان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر...
صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است
ای دل چه میکنی؟ میمانی یا میروی؟
داد از آن اختیار که تو را از حسین(ع) جدا کند
شهـــید سید مرتضی آوینی
ای فرزند آدم!
درشگفتم چگونه تو با دیگران انس می گیری
و به دیگران دل می بندی
در حالیکه می دانی تنها خواهی مُرد
و می دانی تنها در قبر خواهی خفت
و تنها در پیشگاه من خواهی ایستاد
و تنها حساب پس خواهی داد...
آیا اندیشیده ای چقدر تنها خواهی بود؟
ساعتی؟ روزی؟ ماهی ؟ سالی؟ چند هزار سال؟ چند میلیون سال؟
با خودت فکر کن و بیاندیش...
هر قدر که قرار است پس از مرگ با من باشی
در دنیا با من انس بگیر...
اگر لحظه ای لحظه ای... و اگر همیشه همیشه
« حدیث قدسی»