سلام بر شما ... خوش آمدید ... لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
مادربزرگم تعریف میکرد:
نمک، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتی با نمکسنگ میخواباندیم تا کمکم شوری بگیره،
غذا را چند ساعتی روی شعلهی ملایم چراغ خوراکپزی مینشاندیم تا جا بیفته،
یخکرده و تکیده کنار علاءالدین و والور مینشستیم تا جونمون آروم گرم بشه،
عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفتهای، ماهی به انتظار مینشستیم تا فیلم به آخر برسه و ظاهر بشه
، آهنگِ تازهی آوازهخوان را صبر میکردیم تا از آب بگذره و کاست بشه و در پخشِ صوت بخونه،
قلک داشتیم؛ با سکهها حرف میزدیم تا حسابِ اندوخته دستمون بیاد،
حلیم را باید «حلیم» میبودیم تا جمعهی زمستانی فرا برسه و در کام مون بشینه،
هر روز سر میزدیم به پستخانه، به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه، مگر که برسه،
گوش میخوابوندیم به انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب: شبی، نیمهشبی، بامدادی، گاهی، بیگاهی؛ انتظار معنا داشت.
دقایق «سرشار» بود، هر چیز یک صبوری میخواست،
تا پیش بیاد، تازمانش برسه. تا جا بیفته. تاقوام بیاد:
غذا، خرید، تفریح، سفر، خاطره، دوستی، رابطه، عشق.
"انتظار" مارا قدردان ساخته بود،
حالا فهمیدی چرا این روزها کسی قدردان نیست ... !؟
تاریخ : یکشنبه 96/9/26 | 9:28 صبح | نویسنده : ال یاســـــــین | نظرات (بدون)