سلام بر شما ... خوش آمدید ... لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
روزی ابوحنیفه در مجلس درس خود گفت: «امام صادق(ع) مطلبی را می‌گوید که من نمی‌پسندم !
می‌گوید: «خدا را نمی‌شود دید، در صورتی که خدا موجود است.» من می‌گویم: «چگونه می‌شود یک چیزی موجود باشد؛ ولی نتوان آن را دید؟»
در این موقع، بهلول عاقل که نزدیک درس ایستاده بود، کلوخی را از زمین برداشت و به سوی او پرتاب کرد
بهلول گفت: «آیا می‌توانی آن درد و آزردگی را نشان بدهی.» او گفت: «مگر می‌شود درد را نشان داد.»
می‌گوید: «خدا را نمی‌شود دید، در صورتی که خدا موجود است.» من می‌گویم: «چگونه می‌شود یک چیزی موجود باشد؛ ولی نتوان آن را دید؟»
در این موقع، بهلول عاقل که نزدیک درس ایستاده بود، کلوخی را از زمین برداشت و به سوی او پرتاب کرد
بهلول گفت: «آیا می‌توانی آن درد و آزردگی را نشان بدهی.» او گفت: «مگر می‌شود درد را نشان داد.»
تاریخ : دوشنبه 92/5/14 | 2:27 صبح | نویسنده : ال یاســـــــین | نظرات ()
آخرین مطالب
جستجو
پیوندهای روزانه
ذکر ایام هفته
ربات مترجم
آرشیو مطالب
حامیان ماه اسکین
امکانات وب
بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 238826