اندیشه کودک
کودکی اندیشیدکه:
خداچه می خورد؟!
چه می پوشد؟!
ودرکجا منزل دارد؟!
ندایی آمدکه:
اوغم بندگانش را می خورد
گناهانشان را می پوشد
ودرقلب شکسته آنان ساکن است...
یــــــاد خـــــــدا
نـــسیم دانه را از دوش مورچـــه انداخت.
مورچه دانه را دوبـــاره بر دوشش گذاشت
و به خــدا گفت:
اگر در این دنیا خودت را در جاده ی زندگی گم کنی،
در آن دنیا در می یابی ، که بر صراط مستقیم زندگی نکرده ای؛
در شلوغی های زندگی خودت را پیدا کن ...
مگذار این غبار تو را به دست غیر بسپارد
دستی ببر و " خودِ غبار گرفته ات " را از زمین بردار
دستی بر آن بکش و غبارش را بتکان
با گذشت اینهمه سال ،
باز درخشندگی اش متعجبت می کند.
خویش را پیدا کن ...
قبل از آنکه دیر شود
خیلی نمی خواهد دور بروی،
جایی همین نزدیکی ها را بگرد ...